نصیحت نامه
نوشته های خودم
|
||
جمعه 5 خرداد 1391برچسب:, :: 15:19 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان
((دبیرستان دانش شماره 3)) دبیرستانی که من در آن ثبت نام کردم دانش نام داشت ولی این که چرا شماره داشت و آن هم شماره 3 و آیا دبیرستان دانش با شماره های دیگری هم وجود داشت یا نه ، من اصلاً خبر ندارم . به خاطر شرایط خاص آب و هوائی آبادان و گرمای کلافه کننده ی شدیدی که داشت به طور معمول مدارس دیر تر از مهر ماه آغاز و عملا بعد از عید هم تعطیل می شد . در اولین روز ورودم به مدرسه حال و هوای خاصی را داشتم ، قیافه ها ، لهجه ها و حتی خود ساختمان مدرسه هم به نظر من یک جوری بود ، احساس غربت و این که حتی یک نفر آشنا هم به چشم نمی خورد احساس چندان خوشایندی نبود . بعد از کلاس بندی و مشخص شدن کلاس های الف و ب و . . . . . . وارد کلاس شدیم دیدن یک تازه وارد برای تمام بچه ها جالب بود ، وقتی روی نیمکت ، بغل دست دونفر دیگر نشستم ، اولین سئوال این بود. - بچه ی کجائی ؟ - شیراز شاهینی هستی یا کارگری ؟ ((آّبادان از سال ها پیش دو تیم فوتبال رقیب به نام های شاهین و کارگر داشت که هر کدام هواداران زیادی داشتند . مانند تیم های پرسپولیس و استقلال امروز و بچه های آبادان با آن تعصبات عجیب و غریبی که در باره ی فوتبال داشتند بارها و بارها یه خاطر این دو تیم با هم دعوا و کتک کاری می کردند و حتی گفته می شد که تا به حال چند نفر به خاطر تعصب ناشی از طرفداری این تیم ها در درگیری هائی که معمولا بعد از بازی پیش می آمد از بین رفته بودند و در این شهر در آن موقع یا باید طرفدار شاهین باشی و یا کارگر ، راه سومی هم وجود نداشت و برحسب ظاهر طرفداران تیم شاهین نیز بیشتر از تیم کارگر بودند )) وقتی با این سئوال که شاهینی هستی یا کارگری روبرو شدم نمی دانستم چه جوابی بدهم و مثل این که همه ی بچه های کلاس منتظر جواب من بودند . من ساده دل هم به این علت که برادرم کارگر شرکت نفت بود گفتم کارگری ....! که ناگهان شلیک خنده بغل دستی ها بلند شد و با مسخرگی و بلند بلند قضیه را برای تمام کلاس تعریف کردند که این کاکو شیرازی کارگریه و سر و صدا بالا گرفت و مرا از نیمکت بیرون انداختند و اجازه ندادند کنارشان بنشینم . من هم گیج و سرگردان وسط کلاس ایستاده بودم که آقای معلم وارد کلاس شد . - برپا - بفرمائید بنشینید وقتی همه ی بچه ها که به احترام آقای معلم ایستاده بودند ، سر جای خود نشستند من مثل لولوی سر خرمن ، مات و مبهوت این که کجا بنشینم ، همچنان وسط کلاس ایستاده بودم . - شما چرا نمینشینی ؟ - آقا . . . . اجازه ، بچه ها نمیزارن پهلوشون بشینم - چرا؟ یکی از بچه ها از ته کلاس بلند شد و گفت : - آقا کارگریه اصلا تو کلاس ما هم نباید باشه آقای معلم که با دیدن قیافه و از لهجه ی من حدس زده بود که تازه وارد هستم گفت: - ببینید بچه ها قضیه فوتبال و تیم شاهین و کارگر مال خارج از کلاس و مدرسه است و این که هرکسی می تواند طرفدار هر تیمی باشد . با شنیدن صحبت های آقای معلم من که تازه متوجه شده بودم که جریان از چه قرار است گفتم: - من طرفدار هیچ تیمی نیستم ، من نه شاهین و کارگر را می شناسم و نه اینکه فوتبال بازی میکنم ، من چون منظور بچه هارا نفهمیدم به این علت که برادرم کارگر شرکت نفته گفتم کارگری . با روشن شدن ماجرا بچه ها مرا پذیرفتند و یواش یواش در کلاس و مدرسه جا افتادم و تنها مشکلی که باقی مانده بود این بود که در میان بچه های خون گرم آبادان که فوتبال برایشان همه چیز بود ، فوتبالم خوب نبود و نمی توانستم خوب بازی کنم بنا براین چه در مدرسه و چه در محل زندگی بیشتر تماشاچی بازی بچه ها بودم و گاهی که یار کم داشتند ناگزیر مرا نیز بازی می دادند و آخر سر هم همه ی کاسه و کوزه ها سر من می شکست . ولی من در عوض به والیبال و بسکتبال علاقه داشتم و می توانستم خودی نشان بدهم ، تا این که یک روز اتفاق جالبی افتاد ، که البته این یک روز شاید حدود یک سال پس از ورود من به این دبیرستان بود. معمولا عصر ها که دبیرستان تعطیل می شد ، عده ای از دبیران در زمین والیبال دبیرستان به بازی می پرداختند و عده ای از بچه ها هم برای تماشای بازی دور زمین والیبال می ایستادند و هر کسی دبیر مورد علاقه ی خود را تشویق می کرد . در یکی از این روزها که من هم مانند بقیه بچه ها کنار زمین برای تماشا ایستاده بودم ، یکی از دبیران در بین بازی عذر خواهی کرد و گفت من باید برم و هر چه به او اصرار کردند که بازی خراب میشود و تیم به هم می ریزد ، نپذیرفت و رفت و من هم از خدا خواسته خودم را جلو انداخته و گفتم : - آقا من بیام بازی ؟ دبیر ورزش هم ناگزیر پذیرفت و مرا به عنوان بازیکن جای گزین انتخاب کرد و از شما چه پنهان من هم که می خواستم مخصوصا جلو بچه ها خودی نشان داده باشم با یک بازی خوب و توپ گیری های زیاد کاری کردم که مورد تشویق قرار گرفتم و بعد از بازی دبیر ورزش رو به من کرد و گفت : - آفرین خوب بازی کردی اسمت چیه ؟ - راکبیان - تو با فلانی چه نسبتی داری ؟ - برادرمه (و بعد ها فهمیدم دبیر ورزش با برادر من دوست است) - رشته ی ورزشیت چیه ؟ - بسکتبال - اِ. ... چرا بسکتبال تو که والیبالت خوبه ؟ و زمانی که متوجه شد من بسکتبال بازی می کنم به شوخی گوشم را گرفت و گفت : - اگه یه بار دیگه دست به توپ بسکت بزنی گوشت رو می کنم . تو باید حتما والیبال بازی کنی . و بعد ها مرا با یکی دیگر از بچه ها به سالن سرپوشیده رضاپهلوی آبادان معرفی کرد و ما دونفر زیر نظر مربی والیبال شروع به تمرین کردیم .روز اولی که وارد سالن سرپوشیده شده بودم ، گوئی دنیا را به من داده باشند . کف سیمانی براق یا به قول خود بچه های آبادان (کانکلیت) با سقف نسبتاً بلند و چراغ های قوی ، که در آن روز برای ما که روی آسفالت های زبر و خشن ، زیر نور آفتاب و در برابر باد و خاک بازی می کردیم و روزهای بارانی حالمان حسابی گرفته می شد . بهترین موقعیت بود. و این ماجرا ی تمرینات والیبال حدود یک سال تا یک سال و نیم طول کشید و من تقریبا در بازي والیبال ورزیده شده بودم و زمزمه هایی بود برای تیم والیبال نوجوانان آبادان انتخاب شوم که مدتی بعد مجددا به شیراز مراجعه نمودیم. نظرات شما عزیزان:
![]() ![]() آرشيو وبلاگ
![]() ![]() پیوندهای روزانه
![]() ![]() پيوندها
![]()
![]() ![]() ![]() |
||
![]() |